یادمه بچه گی هام بابا بهم می گفت : دخترم وضو بگیر چادر نمازت و بردار تا نماز جماعت حرم باشیم . چه روزهای قشنگی بود .
وقتی از دور گند طلائی رو می دیدم دلم آروم می شد .
اون صفای فضای نورانی حرم هیچ وقت از یادم نمی ره . می گم شاید چون بچه بودم و دلم پاک بود عشق و علاقه ام هم رنگ و بوئی دیگه داشت ...
بزرگتر هم که شدم قبل از شروع امتحانات می رفتم حرم و از بانوی کرامت حضرت معصومه(س) می خواستم که کمکم کنه .
الان هم هر بار که دلم هوائی می شه می رم حرم و تمام غم و غصه هام و تو حرم جا می ذارم . بعضی وقت ها خیلی راحت با عمه سادات درد و دل می کنم ... گریه می کنم تا اینکه احساس آرامش و سبکی بهم دست می ده .
دوباره می رم خونه زندگیم و با توکل به خدا و با نیروئی مضاعف شروع می کنم ...
از زبان خواهر کوچیکه